زردروی. (یادداشت مؤلف). ترسان. بیمناک. کنایه از پریشان و زار و ناتوان است: من از بینوایی نیم روی زرد غم بینوایان رخم زرد کرد. سعدی (بوستان). ، شرمسار. شرمنده. خجل. (ناظم الاطباء) : چرا گوید آن چیز در خفیه مرد که گر فاش گردد شود روی زرد. سعدی (بوستان). ، تباه و ناسازگار: ز گفتار او هیچگونه مگرد چو گردی شود بخت تو روی زرد. فردوسی
زردروی. (یادداشت مؤلف). ترسان. بیمناک. کنایه از پریشان و زار و ناتوان است: من از بینوایی نیم روی زرد غم بینوایان رخم زرد کرد. سعدی (بوستان). ، شرمسار. شرمنده. خجل. (ناظم الاطباء) : چرا گوید آن چیز در خفیه مرد که گر فاش گردد شود روی زرد. سعدی (بوستان). ، تباه و ناسازگار: ز گفتار او هیچگونه مگرد چو گردی شود بخت تو روی زرد. فردوسی
آفتاب، خورشید آفتاب گردان، گیاهی با برگ های درشت و ساقۀ بلند و گل های سبدی زرد رنگ که میان آن ها تخم هایی شبیه تخم هندوانه قرار دارد و آن ها را تف می دهند و مغز آن را می خورند، روغن آن را نیز می گیرند و در پختن شیرینی و بعضی خوراک ها به کار می برند، گل آن همواره رو به آفتاب می گردد، روز گردان، روز گردک، آفتاب گردک، آفتاب گردش، آفتابگردان
آفتاب، خورشید آفتاب گَردان، گیاهی با برگ های درشت و ساقۀ بلند و گل های سبدی زرد رنگ که میان آن ها تخم هایی شبیه تخم هندوانه قرار دارد و آن ها را تف می دهند و مغز آن را می خورند، روغن آن را نیز می گیرند و در پختن شیرینی و بعضی خوراک ها به کار می برند، گل آن همواره رو به آفتاب می گردد، روز گَردان، روز گَردَک، آفتاب گَردَک، آفتاب گَردِش، آفتابگَردان
رو کردن. توجه. اقبال. استقبال. (از یادداشت مؤلف) : سوی آسمان کردش آن مرد روی بگفت ای خدا این تن من بشوی. ابوشکور بلخی. تهمتن سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی. فردوسی. چو بشنید شاه این سخن را از اوی سوی نامداران چنین کرد روی. فردوسی. سوی نامداران خود کرد روی که بودند گردان پرخاشجوی. فردوسی. امیر روی سوی او کرد و گفت سپاهسالار ما را بجای برادر است. (تاریخ بیهقی). روی جان سوی امام حق باید کردن گاه طاعت چه کنی روی جسد روی حجاز. ناصرخسرو. هرکه سوی حضرت او کرد روی زهره بتابدش وسهیل از جبین. ناصرخسرو. ز مقدونیه روی در راه کرد به اسکندریه گذرگاه کرد. نظامی. نیم شبی پشت به همخوابه کرد روی در آسایش گرمابه کرد. نظامی. دوست گو یار شو و هردو جهان دشمن باش بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر. حافظ. - روی از جایی یا چیزی کردن، از آن روی گردان شدن: این خلق بکردند به یک ره چو ستوران روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار. ناصرخسرو. - روی با کسی کردن، نشان دادن چهره و رخسار بدو. روی نمودن به او: با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست. سعدی. - روی بر روی یا در روی یا به روی کسی کردن، قرار دادن چهره بر چهرۀ وی. کنایه ازروباروی و مواجه او شدن. و مجازاً اقبال. توجه کردن: روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست می خاید. سعدی. روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تست بازآ که روی در قدمانت بگستریم. سعدی. - ، معانقه و رخساره بر رخساره برنهادن نیز معنی می دهد. - روی به دیوار یا در دیوار کردن، کنایه از پشت کردن است به اشیاء و اشخاص. پشت پا زدن به مظاهر حیات. روی گردان شدن از دنیا و مافیها: سعدی از دنیا و عقبی روی در دیوار کرد تا که بر دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی. سعدی. همه شب روی کرده در دیوار تانبایست دیدن آن دیدار. سعدی. ما روی کرده از همه عالم به روی او و آن سست مهر روی به دیوار می کند. سعدی. - روی کننده، مستقبل. (یادداشت مؤلف). ، توجه کردن. متوجه شدن. روی آوردن. متوجه گشتن. بدان طرف توجه کردن. (یادداشت مؤلف) : نشست از بر رخش رخشان چون گرد به خوان دوم پهلوان روی کرد. فردوسی. بازگشتم و روی کردم به محلت وزیر و تنی چند... با خود بردم. (تاریخ بیهقی). شرع را پشتی چون روی به هیجا کردی ملک را رویی چون پشت به گاه آوردی. سیدحسن غزنوی. روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی. ناصرخسرو. روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند. ناصرخسرو. ز دنیا روی زی دین کردم ایراک مرا بی دین جهان چه بود و زندان. ناصرخسرو. روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی در روی همنشین وفاجوی خوشتر است. سعدی. من که روی از همه عالم به وصالت کردم شرط انصاف نباشد که بمانی فردم. سعدی. روی از خدا به هرچه کنی شرک خالص است توحید محض کزهمه رو در خدا کنیم. سعدی. - روی به سویی کردن، بدان طرف رفتن، آمدن. کنایه از عزیمت کردن بدان جاست: برآمد بسی روزگاران بروی که خسرو سوی سیستان کرد روی. فردوسی. دل روشن من چو برگشت زوی سوی تخت شاه جهان کرد روی. فردوسی. بپرسید و گفتش چه مردی بگوی چرا کرده ای سوی این مرز روی. فردوسی. سوی باختر کرد شب روی و برزد سپاه سپیده دم از کوه سر بر. ناصرخسرو. - روی در روی کسی یا چیزی کردن، با او روبرو شدن. بدو روی نمودن: چو طالع موکب دولت روان کرد سعادت روی در روی جهان کرد. نظامی. دانی که رویم از همه عالم به روی تست زنهار اگر تو روی به روی دگر کنی. سعدی
رو کردن. توجه. اقبال. استقبال. (از یادداشت مؤلف) : سوی آسمان کردش آن مرد روی بگفت ای خدا این تن من بشوی. ابوشکور بلخی. تهمتن سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی. فردوسی. چو بشنید شاه این سخن را از اوی سوی نامداران چنین کرد روی. فردوسی. سوی نامداران خود کرد روی که بودند گردان پرخاشجوی. فردوسی. امیر روی سوی او کرد و گفت سپاهسالار ما را بجای برادر است. (تاریخ بیهقی). روی جان سوی امام حق باید کردن گاه طاعت چه کنی روی جسد روی حجاز. ناصرخسرو. هرکه سوی حضرت او کرد روی زهره بتابدش وسهیل از جبین. ناصرخسرو. ز مقدونیه روی در راه کرد به اسکندریه گذرگاه کرد. نظامی. نیم شبی پشت به همخوابه کرد روی در آسایش گرمابه کرد. نظامی. دوست گو یار شو و هردو جهان دشمن باش بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر. حافظ. - روی از جایی یا چیزی کردن، از آن روی گردان شدن: این خلق بکردند به یک ره چو ستوران روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار. ناصرخسرو. - روی با کسی کردن، نشان دادن چهره و رخسار بدو. روی نمودن به او: با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست. سعدی. - روی بر روی یا در روی یا به روی کسی کردن، قرار دادن چهره بر چهرۀ وی. کنایه ازروباروی و مواجه او شدن. و مجازاً اقبال. توجه کردن: روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست می خاید. سعدی. روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تست بازآ که روی در قدمانت بگستریم. سعدی. - ، معانقه و رخساره بر رخساره برنهادن نیز معنی می دهد. - روی به دیوار یا در دیوار کردن، کنایه از پشت کردن است به اشیاء و اشخاص. پشت پا زدن به مظاهر حیات. روی گردان شدن از دنیا و مافیها: سعدی از دنیا و عقبی روی در دیوار کرد تا که بر دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی. سعدی. همه شب روی کرده در دیوار تانبایست دیدن آن دیدار. سعدی. ما روی کرده از همه عالم به روی او و آن سست مهر روی به دیوار می کند. سعدی. - روی کننده، مستقبل. (یادداشت مؤلف). ، توجه کردن. متوجه شدن. روی آوردن. متوجه گشتن. بدان طرف توجه کردن. (یادداشت مؤلف) : نشست از بر رخش رخشان چون گرد به خوان دوم پهلوان روی کرد. فردوسی. بازگشتم و روی کردم به محلت وزیر و تنی چند... با خود بردم. (تاریخ بیهقی). شرع را پشتی چون روی به هیجا کردی ملک را رویی چون پشت به گاه آوردی. سیدحسن غزنوی. روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی. ناصرخسرو. روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند. ناصرخسرو. ز دنیا روی زی دین کردم ایراک مرا بی دین جهان چه ْ بود و زندان. ناصرخسرو. روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی در روی همنشین وفاجوی خوشتر است. سعدی. من که روی از همه عالم به وصالت کردم شرط انصاف نباشد که بمانی فردم. سعدی. روی از خدا به هرچه کنی شرک خالص است توحید محض کزهمه رو در خدا کنیم. سعدی. - روی به سویی کردن، بدان طرف رفتن، آمدن. کنایه از عزیمت کردن بدان جاست: برآمد بسی روزگاران بروی که خسرو سوی سیستان کرد روی. فردوسی. دل روشن من چو برگشت زوی سوی تخت شاه جهان کرد روی. فردوسی. بپرسید و گفتش چه مردی بگوی چرا کرده ای سوی این مرز روی. فردوسی. سوی باختر کرد شب روی و برزد سپاه سپیده دم از کوه سر بر. ناصرخسرو. - روی در روی کسی یا چیزی کردن، با او روبرو شدن. بدو روی نمودن: چو طالع موکب دولت روان کرد سعادت روی در روی جهان کرد. نظامی. دانی که رویم از همه عالم به روی تست زنهار اگر تو روی به روی دگر کنی. سعدی
زردرخ. زردروی. که روی زرددارد. که دارای رخساری زرد است. زردرو: به رادی کشد زفت و بد مرد را کند سرخ چون لاله رخ زرد را. اسدی. آن جام جم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟ آن عیسی هر درد کو؟ تریاق بیمار آمده. خاقانی. چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک اندک در دل او سرد شد. مولوی. - رخ زرد گشتن، زردروی شدن. روی زرد گشتن. روی زرد شدن: شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی
زردرخ. زردروی. که روی زرددارد. که دارای رخساری زرد است. زردرو: به رادی کشد زفت و بد مرد را کند سرخ چون لاله رخ زرد را. اسدی. آن جام جم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟ آن عیسی هر درد کو؟ تریاق بیمار آمده. خاقانی. چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک اندک در دل او سرد شد. مولوی. - رخ زرد گشتن، زردروی شدن. روی زرد گشتن. روی زرد شدن: شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش بستک شهرستان لار. حدود از شمال به دهستان درزوسایبان، از شمال خاوری به شهرستان سیرجان و از جنوب خاوری به شهرستان بندرعباس و از باختر به دهستان حومه لار. آب آن از چشمه و باران و محصول عمده آنجا غلات و خرما و دارای 9 پارچه آبادی و حدود 2500 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش بستک شهرستان لار. حدود از شمال به دهستان درزوسایبان، از شمال خاوری به شهرستان سیرجان و از جنوب خاوری به شهرستان بندرعباس و از باختر به دهستان حومه لار. آب آن از چشمه و باران و محصول عمده آنجا غلات و خرما و دارای 9 پارچه آبادی و حدود 2500 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
سفیدگر. آنکه با قلعی ظروف مسین را انداید و سفید کند. (از یادداشت مؤلف). صفار و قلعین گر. (ناظم الاطباء). آنکه ظروف فلزی را سفید کند. (فرهنگ فارسی معین) : یعقوب لیث پسر روی گری بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
سفیدگر. آنکه با قلعی ظروف مسین را انداید و سفید کند. (از یادداشت مؤلف). صفار و قلعین گر. (ناظم الاطباء). آنکه ظروف فلزی را سفید کند. (فرهنگ فارسی معین) : یعقوب لیث پسر روی گری بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
نام یکی از خویشان افراسیاب است که در کشتن سیاوش مکرها کرد و وسیله ها انگیخت: سیاوش ز گفت گروی زره برو پرز چین کرد و رخ پرگره. فردوسی. نیوشنده بودند و لب با گره بپاسخ بیامد گروی زره. فردوسی. گروی زره را گره تا گره بفرمود تا برکشیدند زه. فردوسی. رجوع به فهرست ولف و گروی شود
نام یکی از خویشان افراسیاب است که در کشتن سیاوش مکرها کرد و وسیله ها انگیخت: سیاوش ز گفت گروی زره برو پرز چین کرد و رخ پرگره. فردوسی. نیوشنده بودند و لب با گره بپاسخ بیامد گروی زره. فردوسی. گروی زره را گره تا گره بفرمود تا برکشیدند زه. فردوسی. رجوع به فهرست ولف و گروی شود
آفتاب. (ناظم الاطباء) (از مجموعۀ مترادفات) (از فرهنگ شعوری). یکی از نامهای آفتاب است. (از برهان قاطع) (ازانجمن آرا) (از آنندراج) : نه بی رای او گردد این روزگرد نه بی امر او باشد این خواب و خورد. فردوسی. بروز محنتم یاری نکردی چرا چون روزگرد از من بگردی. نزاری قهستانی (از فرهنگ شعوری)
آفتاب. (ناظم الاطباء) (از مجموعۀ مترادفات) (از فرهنگ شعوری). یکی از نامهای آفتاب است. (از برهان قاطع) (ازانجمن آرا) (از آنندراج) : نه بی رای او گردد این روزگرد نه بی امر او باشد این خواب و خورد. فردوسی. بروز محنتم یاری نکردی چرا چون روزگرد از من بگردی. نزاری قهستانی (از فرهنگ شعوری)
نام یکی از خویشاوندن افراسیاب است و در کشتن سیاوش سعی بسیار کرده است. (برهان). وی سرانجام گرفتار گیو شد و به قتل رسید. (از آنندراج). گروی زره: کروی زره را بیاورد گیو دوان با سپهدار پیران نیو. فردوسی. رجوع به گروی زره شود
نام یکی از خویشاوندن افراسیاب است و در کشتن سیاوش سعی بسیار کرده است. (برهان). وی سرانجام گرفتار گیو شد و به قتل رسید. (از آنندراج). گروی زره: کروی زره را بیاورد گیو دوان با سپهدار پیران نیو. فردوسی. رجوع به گروی زره شود
بیماری در انگشتان که بتازی داحس گویند. (ناظم الاطباء). نام مرضی است و آن چنان باشد که اطراف انگشت پخته شود و چرک کند و گاهی باشد که ناخن بیفتد و آنرا در عربی داحس گویند. (برهان قاطع). گوشه. ناخن خواره. درد ناخن. کژدمه. عقربک. کژدمک. میشک. (یادداشت مؤلف)
بیماری در انگشتان که بتازی داحس گویند. (ناظم الاطباء). نام مرضی است و آن چنان باشد که اطراف انگشت پخته شود و چرک کند و گاهی باشد که ناخن بیفتد و آنرا در عربی داحس گویند. (برهان قاطع). گوشه. ناخن خواره. درد ناخن. کژدمه. عقربک. کژدمک. میشک. (یادداشت مؤلف)
نام یکی از دهستانهای بخش جانکی گرمسیر از شهرستان اهواز است. این دهستان بین بخش هفتگل و دهستانهای قلعه تل، باغ ملک و میداود واقع شده و از 13 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته است. جمعیت آن در حدود 1000تن است و دیه های مهم آن عبارتند از: آب لشکر، چشمه روغنی، شاه نشین و پرموسی. مرکز دهستان رودزرد است آب مصرفی ده از رود و چشمه تأمین میگردد و محصول عمده آن غلات، و شغل غالب مردان زراعت و گله داری است. راههای دهستان اتومبیل رو است و سکنه از طایفه مکاوند بالاو بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام یکی از دهستانهای بخش جانکی گرمسیر از شهرستان اهواز است. این دهستان بین بخش هفتگل و دهستانهای قلعه تل، باغ ملک و میداود واقع شده و از 13 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته است. جمعیت آن در حدود 1000تن است و دیه های مهم آن عبارتند از: آب لشکر، چشمه روغنی، شاه نشین و پرموسی. مرکز دهستان رودزرد است آب مصرفی ده از رود و چشمه تأمین میگردد و محصول عمده آن غلات، و شغل غالب مردان زراعت و گله داری است. راههای دهستان اتومبیل رو است و سکنه از طایفه مکاوند بالاو بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
گوی زرین. گوی که از زر باشد، کنایه از آفتاب است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). شمس. خورشید. گوی زرین: بدرد جیب آسمان و بر او گوی زر آشکار بندد صبح. خاقانی
گوی زرین. گوی که از زر باشد، کنایه از آفتاب است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). شمس. خورشید. گوی زرین: بدرد جیب آسمان و بر او گوی زر آشکار بندد صبح. خاقانی